یه افسانه:)
دلم برایش میسوزد، برای آن فرشته ،فرشتهای که درون یک زندان زیرزمینی حبس شده است. او را بیرحمانه به زنجیر کشیدند و آزادیاش را دزدیدند .به دلیل یک خرافه که میگوید 《اگر فرشتهای در روستا یا شهر خود داشته باشید باعث خوشبختی و نعمت فراوان میشود》آن مردم ظالم او را به این روز انداخته بودند. فرشته همیشه با اندوه بیکرانی که در سینه دارد از پنجره کوچکی که کنار اوست و اندازهاش از کف دستی بیش نیست به دست پرندگانی در آسمان آبی که ابرهای سپید به آن نقش دادهاند پرواز میکند خیره میشود. هر روز آرزو میکند باز بتواند در آسمان زیر پنجههای گرم خورشید پرواز کند. بالهایش، آنها دارند حسشان را از دست میدهند ،دارند کم کم سیاه و تیره میشوند. نکند دیگر نتواند از بال های بلند و لطیفش که در گذشته مانند مرواریدی سپید و درخشان بود استفاده کند. او در آن زندان سنگی و بی روح نمیماند من مطمئنم روزی خواهد رسید که میتواند باز هم از بالای علفزار پرواز کند و از بین ابرها با شادی و خوشحالی گذر کند و همراه با پرندگان آزادانه پرواز کند و صدای خندههایش که نشان از شادی او میداد کل آن منطقه را فرا بگیرد او باز میتواند همانند گذشته به سوی مرتفعترین کوه پرواز کند و به غروب خورشید خندان و آمدن ستارههای چشمک زن که آسمان سیاه را همچون لباسی تزیین میکردند نگاه کند او باز میتواند زمانی که ماه بزرگ و خوش رنگ به آسمان میآید به دو چشم مرواریدیاش خیره شود گویی زمان در آن لحظه متوقف شده و ثانیهها گذر نمیکنند. فرشته فرشته نیز افکار مرا در سر داشت .با این افکار به پیکر بیجانش تکانی داد و با زحمت توانست بر روی زمین سرد دراز بکشد .آن افکار لبخندی بر روی لبهای ترک خورده و رنگ پریدهاش آوردند. با آنکه میدانست هیچگاه به حقیقت تبدیل نمیشوند با این حال باز هم امیدوار بود .بدنش درد میکرد ،خیلی زیاد ،اما بیشتر از زخمهای روی تنش زخمهای عمیق قلبش او را عذاب میدادند، روح او تکه تکه شده بود. فرشته تا آخرین لحظه امیدوار بود که میتواند دوباره طعم آزادی را بچشد و کنار هم نوعان خود بازگردد. امیدوار بود که بعد از این سال ها میتواند به بال های عظیم و دوست داشتنی اش تکانی دهد اما او زیادی خسته بود و نایی برای تکان خوردن نداشت، جانی در پیکر او نمانده بود. فرشته به افکار شیرینش و امیدهایی که هرگز به واقعیت تبدیل نشدهاند لبخند زد و با دنیا برای همیشه خداحافظی کرد. زمانی که چشمان غرق در اشک او بسته شدند روحش آزادانه و با شادی به سوی آسمان بیکران پرواز کرد.هیچ کس علت لبخند فرشته ای را که لحظه به لحظه زندگی اش درد میکشید را نمیدانست و با بهت و تعجب به جسد سرد و بی جان فرشته نگاه میکردند. او به دلیل صدای گریه هایش که نگهبانان زندان را کلافه میکرد از آنان کتک میخورد. فرشته همیشه با آن دو گوی درخشان از پنجره به آسمان نگاه میکرد و من صدای برخورد قطره های اشکش با زمین را میشنیدم. زمانی که به او نگاه میکردم کل درد های وجودش،تمام غم های قلبش را حس میکردم. هیچ از یاد نمیبرم زمانی که چشمان فرشته توان نگه داشتن سنگینی اشک هایش را نداشتند و آن الماس ها از چشمانش بر روی گونه های لطیفش سرازیر میشدند ابر ها با او می گریستند. گفته شده است اکنون نیز هر شب صدای گریه های فرشته از آن زندان زیر زمینی شنیده میشود.
*اینوخودم ننوشتم یکی از دوستام برام فرستاده*