تکپارتی غمگین
| 𝕖𝕝𝕟𝕒𝕫
بزن ادامه مطلب
بزن ادامه مطلب
روزیروزگاری دختری مهربان به نام شنل قرمزی زندگی میکرد.یک روز شنلقرمزی برای دیدن مادربزرگش به جنگل رفت. وقتی رسید در زد و وارد شد. درکمال تعجب گرگی در تختخواب مادربزرگش خوایده بود.شنلقرمزی گفت:« ای گرگ بدجنس با مادربزرگم چهکار کردی؟؟؟؟» سپس چاقویی از زیر شنلش در آورد و شکم گرگ را سفره کرد. مادربزرگش را از شکم گرگ درآورد وبا گوشت گرگ سوپ لذیذی درست کرد.
«پایان»